تير آخر
"يا علي برادرها اين هم خرمشهر. از حالا شما هستيد و غيرتتان. با يك يا حسين وارد خرمشهر شدهايم. يا علي ي ي ...". همه جا آتش بود و گلوله. مصطفي كه فاصلهاي دويست متري را يك نفس رو به خرمشهر دويده بود. در پشت كپهاي خاك پناه گرفت. كوله را كه تنها يك موشك آرپيجي در آن باقي مانده بود، از روي شانه برداشت. زخم تركشي كه چند ماه قبل مجروحش كرده بود، تير كشيد. آخرين موشك را توي آرپيجي جا زد. نفس عميقي كشيد. دهان و ريههايش پر شد از بوي باروت و بوي دود. دمي پلكها را بر هم نهاد. از انفجارهاي پر شمار دور و نزديك، احساس ميكرد. هر دقيقه هزار گلوله و تركش از بالاي سرش عبور ميكند. لحظهاي گردن كشيد. از آنجا، نخلها و خانههاي خرمشهر را بهتر ميتوانست ببيند. باز هم شنيد كسي ميگفت: "به ياري خدا تا چند ساعت ديگر مسجد جامع، دوباره مقر سپاه اسلام است". سربرگرداند رو به نيروهاي پشت سرش. بچهها، از ميان آتش انفجارها و گلولهها، قدم به قدم مشغول پيشروي بودند. "يا علي... نگاه به اين آتش پر حجمشان نكنيد. دشمن كارش تمام است. اين نفسهاي آخرش است. ما بايد با مقاومت و خون خودمان، دل امام عزيز را شاد كنيم. وطن فروشها هم كور خواندهاند. خرمشهر، شهر عشق است. تا ساعتي ديگر خونين شهر را آزاد ميكنيم...".
خمپارهاي در همان نزديكي منفجر شد هر چند نميدانست چه كسي با آن صداي رسايش به نيروها روحيه ميدهد و بچهها را به پيشروي و مقاومت بيشتر ميخواند، اما مطمئن بود. همة بچهها براي ورود به خونين شهر، لحظه شماري ميكنند. در جواب منادي توي دلش گفت: "من هم لحظة اعزام قول دادهام تا فتح خرمشهر، پا به پاي شما باشم". همان زمان به خاطرش رسيد پيش از اعزام، كسي به طعنه گفته بود: "مصطفي با دست خالي ميخواهي بروي خرمشهر را فتح بكني؟". گلولة تير مستقيم تفنگ صد و شش، با صداي همراه و همزمانش، از بالاي سرش گذشت. دوباره از بوي باروت و بوي دوده نفس كشيد. آرپيجي مسلح را روي شانه قرار داد. رگبار گلولهها، همانطور بيوقفه از بالاي سر و اطرافش، فش فش كنان ميگذشت. اگر ميخواست صبر كند تا گلولههاي دشمن تمام شود، هرگز فرصت شليك تير آخر را پيدا نميكرد. تصميم نهايياش را گرفته بود. بدون هراس و با تبسمي بر لب و با دقت، جبهة مقابل را نگاه كرد. جيپ عراقي، با تفنگ صد و شش، براي شليك بعدي از پشت خاكريز بالا آمده بود. آرپيجي را روبه هدف نشانه رفت. همة حواسش به حركت جيپ بود و اينكه نبايد فرصت را از دست بدهد. ماشه را فشرد با رها شدن موشك، شكمش سوخت. اما تا زمان اصابت تيرش به هدف، هيچ پلكي هم نزد. وقتي انفجار و زبانه آتش موشك از روي جيپ صد و شش به آسمان برخاست. با خود گفت: "يك قدم به خرمشهر نزديكتر شديم". نگاهش افتاد به خوني كه از شكمش بيرون ميزد. دست گذاشت روي شكمش و با خود گفت: "زخم اين تير هم مانند زخم آن تركش عمليات قبل، يك روز خوب ميشود. اما زخم زبان آن منافق، هرگز خوب نخواهد شد." كمكم چشمهايش سياهي رفت. روي كپة خاك رو به خونين شهر افتاد. همة سعي و تلاشش اين بود تا وقتي رمقي در بدن دارد. نگاهش رو به شهر عشقش باشد. از تماشاي دود و آتشي كه از جيپ دشمن برميخواست، خوشحال بود كه آخرين تيرش به خطا نرفته است. دمي بعد دوباره چشمهايش سياهي رفت. حرفهاي درهم برهم اطرافيانش را به سختي ميشنيد: "كسي اين برادر را ميشناسد؟! يكي جواب داد: "نزديك يک ساعت است خونريزي دارد. كمكهاي اوليه هم كفايت نكرده با اين حجم آتش، كاري هم نميتوانيم برايش بكنيم". مصطفي كاملا به هوش آمده بود. فكر كرد ميتواند يك سنگر جلوتر برود تا چند قدم بيشتر به خرمشهر نزديك باشد. همينكه سر برداشت، با تيري كه در پيشانيش نشست، خودش را بر فراز مسجد جامع ديد.
محمد فشنگ گذاري خشاب بعدي را شروع كرد و گفت: "البته لرزيدن دو نوع داريم. يك جورش بخاطر احساس سرماست. نوع دومش هم ميتواند از سر ترس باشد." همان دم، بسيجي ميانسالي از سنگر بيرون آمد و تيري هوايي شليك كرد. مقدم بياراده از جايش پريد. محمد با خنده گفت: "مثلا همين ترس و لرزي از اين نوع كه گاهي آدم را تا اين حد ميلرزاند!". مقدم به روي خودش نياورد و پرسيد: "آقاي هواشناس ميتواني هواي منطقه را هم مثل هواي تهران حدث بزني؟". محمد خشاب پر شدة بعدي را هم گذاشت توي كوله. چفيه را از روي زمين برداشت و توي هوا تكاند و انداخت روي شانهاش و جواب داد: " همينطور كه ميبيني فعلا صاف و آرام است. اما تا ساعتي ديگر، گرد و خاكي و همراه با بارش تير و تركش". مقدم روبروي محمد نشست و خيره شد به چهرة او و گفت: "آتش يا تركش؟". محمد با نگاه عميقي به چهرة مقدم دست گذاشت روي قلب خودش و جواب داد: "تركش". پس از يك ساعت راهپيمايي در تاريكي، آرامش نيمه شبي به هم خورده بود. همه جا غرق در آتش و انفجار و تركش بود. گلولهاي در همان حوالي منفجر شد. زوزة تركشهاي ريز و درشت كه افتاد. مقدم از جا برخاست و از پشت دود و گرد و خاك، كسي را افتاده ديد. قدمي به عقب برگشت. خم شد و چهرة محمد را شناخت كه از درد به خود ميپيچيد و دست روي قلب گذاشته بود و از لاي انگشتهايش خون بيرون ميزد.
نظرات شما عزیزان:
برچسب ها : مقاله, دفاع مقدس,
موضوع :
«مقالات» , ,